شهید احمد علی نیّری

شادی ارواح طیّبه شهدا صلوات؛

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ترک گناه در زندگی شهید احمد علی نیری» ثبت شده است

تحول «باز شدن درب های آسمان» بخش دوم

راوی: دکتر محسن نوری

از دوستان شهید احمد علی نیری

برای مطالعۀ داستان در بخش اول کلیک کنید...

...کتری خالی را برداشتم و سریع از آنجا دور شدم. بعد هم از جایی دیگر آب تهیه کردم و رفتم پیش بچه ها. هنوز دوستان مسجدی مشغول بازی بودند.
برای همین من مشغول درست کردن آتش شدم. چوب ها را جمع کردم و به سختی آتش را آماده کردم. خیلی دود توی چشمم رفت. اشک همین طور از چشمانم جاری بود.
یادم افتاد که حاج آقا گفته بود: هر کس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.
همین طور که داشتم اشک می ریختم گفتم: از این به بعد برای خدا گریه می کنم.

حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده هنوز دگرگون بودم.
همین طور که اشک می ریختم  و با خدا مناجات می کردم خیلی با توجه گفتم: یا الله یا الله...

به محض تکرار این عبارت یک باره صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده می شد. نا خود آگاه از جا بلند شدم و با حیرت به اطراف نگاه کردم.
صدا از همه سنگریزه های بیابان شنیده می شد. از همۀ درخت ها و کوه و سنگ ها صدا می آمد!!
همه می گفتند: سبّوحٌ قدّوس ربُّنا و ربّ الملائکة و الروح (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح)
وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خیره شدم. از ادامه ی بازی بچه ها فهمیدم که آن ها چیزی نشنیده اند!
من در آن غروب، با بدنی که از وحشت می لرزید به اطراف می رفتم. من از همۀ ذرّات عالم این صدا را می شنیدم!
احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم در هایی از عالم بالا به روی من باز شد!
احمد این را گفت و از جا بلند شد تا برود. بعد برگشت و گفت: محسن، این ها را برای تعریف از خود نگفتم. گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد.
بعد گفت: تا من زنده ام برای کسی از این ماجرا حرفی نزن!

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
شهید احمد علی نیری

تحول « باز شدن درب های آسمان» بخش اول

راوی: دکتر محسن نوری

از دوستان شهید احمد علی نیری

من در آن دوران نزدیک ترین دوست احمد بودم. ما راز دار هم بودیم. یک روز به احمد گفتم: احمد، من و تو از بچگی همیشه باهم بودیم. امّا یه سوالی ازت دارم! من نمی دونم چرا توی این چند سال اخیر، شما در معنویات رشد کردی اما من...

لبخندی زد و می خواست بحث را عوض کند اما من دوباره سوالم را تکرار کردم و گفتم: حتماً یه علتی داره، باید برام بگی؟

بعد از کلی اصرار سرش را بالا آورد و گفت: طاقتش رو داری؟!

با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟!

گفت: بشین تا بهت بگم.

نفس عمیقی کشید و گفت: یه روز با رفقای محل و بچه های مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی اون سفر نبودی.

همه ی رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند یکی از بزرگتر ها گفت: احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم.

بعد جایی رو نشان داد و گفت: اونجا رودخانه است. برو از اونجا آب بیار.

من هم راه افتادم. تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را انداختم پایین و نشستم! بدنم شروع کرد به لرزیدن. نمی دانستم چه کار کنم!

همان جا پشت درخت مخفی شدم. کسی آن اطراف من را نمی دید. درخت ها و بوته ها مانع خوبی برای من بود.

احمد ادامه داد: من می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. در پشت آن درخت و در کنار رودخانه چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند.

من همان جا خدا را صدا زدم و گفتم: خدایا کمکم کن. خدایا الآن شیطان به شدت من را وسوسه می کند که من نگاه کنم. هیچکس هم متوجه نمی شود. اما خدایا من به خاطر تو از این گناه می گذرم.

برای مطالعۀ ادامۀ داستان در بخش دوم کلیک کنید...


۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
شهید احمد علی نیری